آموزش‌ مهارت‌های زندگی

زندگی, زندگی خودم, اولیور سکس, عصب شناس

زندگی خودم | درباره اولیور سَکس

درباره اولویر سَکس (Oliver Sacks) و باخبر شدن او از سرطان پیشرفته اش

یک ماه پیش، من احساس می کردم کاملا سالمم. در سن ۸۱ سالگی، من هر روز بیش از یک کیلومتر شنا می کنم. اما شانسم برگشت – چند هفته پیش متوجه شدم که چندین متاستاز در کبدم وجود دارد. نُه سال پیش دکترها تشخیص دادند که یک نوع نادر از تومور سرطانی در چشمم وجود دارد به نام اوکیولار ملانوما(Ocular Melanoma). پرتودرمانی و عمل لیزر برای از بین بردن تومور در نهایت آن چشم مرا نابینا کرد. اما اگرچه اوکیولار ملانوما شاید در ۵۰ درصد از موارد متاستاز می کنند، با در نظر گرفتن شرایط ویژه ای که بیماری من داشت، احتمال متاستاز کردن بسیار کمتر از این بود. به هرحال من در این مورد بدشانسی آوردم.

من خوشحال و قدردانم از اینکه ۹ سال همراه با سلامتی و سازندگی به من اعطا شد (از اولین تشخیص سرطانم). اما در حال حاضر کاملا با مرگ رو در رو شده ام. سرطان یک سوم از کبدم را فراگرفته و اگرچه سرعت رشد آن کم است، اما این نوع خاص از سرطان غیرقابل درمان است.

این به خودم بستگی دارد که چگونه چند ماه باقی مانده از عمرم را زندگی کنم. من باید به عمیق ترین، غنی ترین و سازنده ترین شکل ممکن این زمان را زندگی کنم. در این مورد، گفته ای از فیلسوف محبوبم دیوید هیوم بر من بسیار اثرگذار بوده است. زمانی که هیوم دریافت که در سن ۶۵ سالگی بیماری لاعلاجی دارد، یک زندگی نامه کوتاه نوشت و آن را «زندگی خودم» نامید.

هیوم در زندگی نامه اش نوشته، «من به سرعت به سمت مرگ پیش می روم. از بابت بیماری ام درد بسیار کمی کشیده ام و علی رغم اینکه موجودیتم رو به نابودی است، حتی لحظه ای احساس نمی کنم روحیه ام کم شده باشد. من همچنان همان شور و اشتیاق برای مطالعه و یادگیری را دارم که قبلا داشتم و همچنان در کنار دوستانم مانند قبل شوخ طبع و شادم.»

من به اندازه کافی خوش شانس بوده ام که بیش از ۸۰ سال زندگی کنم. و ۱۵ سالی که بیش از هیوم به من داده شد، سرشار بوده از کار و عشق. در این ۱۵ سال من پنج کتاب منتشر کردم و زندگی نامه ام را کامل کردم (که مفصل تر از زندگی نامه هیوم است) که این بهار قرار است چاپ و منتشر شود. به علاوه چندین کتاب دیگر نیز در حال تکمیل شدن دارم.

هیوم در جای دیگری از زندگی نامه اش ادامه می دهد،‌ «من…مردی هستم با تمایلات ملایم، خلق و خویی که در کنترل خودم است، شوخ طبع و اجتماعی، با توانایی دلبستن، مصون از خصومت و دشمنی، و با تعادل در همه علایقم.»

در اینجا من از هیوم جدا می شوم. با وجودیکه من هم در زندگی ام از روابط عاشقانه و دوستی های ارزشمندی برخوردار بوده ام، و هیچ دشمنی جدی ای را تجربه نکردم، نمی توانم بگویم (یا فکر نکنم کسانی که مرا می شناسند هم این را بگویند) که من تمایلات ملایمی دارم. برعکس، من تمایلات پررنگی دارم، علایقم شدید هستند و هر آنچه را دوست دارم، به شدت دوستش دارم.

ولی با این وجود، یک خط از نوشته هیوم برای من بسیار حقیقت دارد: « در این لحظه آنچنان از دلبستگی ها به زندگی رها هستم که بعید می دانم بشود از این رهاتر شد.»

در این چند روز اخیر، من توانستم به کل زندگی ام از بالا، نگاهی کلی داشته باشم،‌ و به طور عمیق تری ارتباط میان بخش ها و رویدادهای زندگی ام را ببینم و درک کنم. این بدین معنا نیست که کارم با زندگی تمام شده است.

برعکس، من به شدت احساس زنده بودن می کنم، و امیدوارم که در زمان باقی مانده بتوانم روابطم را عمیق تر کنم، با عزیزانم خداحافظی کنم، بیشتر بنویسم، اگر توانش را داشته باشم سفر کنم، و به سطوح جدیدی از درک و بینش برسم.

این مستلزم جسارت، شفافیت و صراحت است، اینکه بتوانم به حساب هایم در این دنیا رسیدگی کنم. البته زمان هایی را هم برای تفریح و لذت بردن می گذارم (یا حتی برای حماقت کردن).

من در این لحظات تمرکز زیادی دارم و چشم اندازی واضح از زندگی پیدا کرده ام. زمان زیادی برای کارهای غیر ضروری ام باقی نمانده است. باید روی خودم، روی کارهایم و روی دوستان و عزیزانم متمرکز باشم. دیگر زمانی برای دنبال کردن «اخبار شبانگاهی» ندارم. دیگر نمی توانم توجه زیادی به موضوعات سیاسی یا گرم شدن زمین داشته باشم.

این البته بی تفاوتی نیست، بلکه رهایی از دلبستگی است – من هنوز عمیقا به مشکلات خاورمیانه توجه می کنم، به گرمای زمین و نابرابری های اجتماعی اهمیت می دهم، اما اینها دیگر مرا درگیر نمی کنند. اینها به آینده مربوط می شوند. من از اینکه جوان های هوشمند و بااستعداد را می بینم لذت می برم – مثل همان جوانی که از من نمونه برداری کرد و در نهایت متاستازم را تشخیص داد. احساس می کنم که آینده در دستان خوبی قرار گرفته است.

من، در طی ۱۰ سال اخیر، به طور فزاینده ای نسبت به مرگ اطرافیان و عزیزانم هوشیار شده ام. نسل من در صف انتظار برای خروج از این دنیاست، و هر مرگی که دیده و حس کرده ام مانند کنده شدن بخشی از وجودم بوده است. زمانی که ما از این دنیا می رویم، دیگر کسی مثل ما در این دنیا نخواهد آمد، البته این قانونی همیشگی است. زمانی که مردم می میرند، قابل جایگزین شدن نیستند. جای خالی آنها در این دنیا سوراخ هایی غیر قابل پر شدن ایجاد می کند. و این سرنوشت – سرنوشتی ژنتیکی و عصبی – همه انسان هاست که منحصر به فرد باشند، تا مسیر خودشان را پیدا کنند، زندگی منحصر به فرد خودشان را داشته باشند و مرگ خودشان را تجربه کنند.

نمی توانم وانمود کنم که خالی از ترسم. اما احساس اصلی و حاکم بر وجودم در این لحظه، احساسی حاکی از شکرگزاری و قدردانی است. من کسانی را در زندگی ام دوست داشتم و همینطور مورد دوست داشته شدن قرار گرفتم. به من موهبت های بسیاری رسیده ام و من هم در ازایشان چیزهایی داده ام. من مطالعه کردم، سفر کردم و فکر کردم و نوشتم. من ما دنیا معاشقه داشته ام، معاشقه ای که میان نویسندگان و خوانندگانشان وجود دارد.

فراتر از هرچیز، من یک موجود هوشمند بوده ام، یک حیوان متفکر بر روی این سیاره زیبا، و همین به خودی خود نعمتی بس گرانبها و ماجراجویی ای بس هیجان انگیز بود.

اولیور سَکس، پروفسور عصب شناسی در دانشگاه پزشکی نیویورک، مولف کتاب های بسیاری بوده از جمله «Awakenings» و «The Man Who Mistook His Wife for a Hat».

اولیور سَکس در ۳۰ آگوست ۲۰۱۵ از دنیا رفت.

متن از نیویورک تایمز

ترجمه مارال شیخ زاده

به ما در شبکه های اجتماعی بپیوندید:

دکتر ویدا فلاح در اینستاگرامدکتر ویدا فلاح در تلگرامدکتر ویدا فلاح در آپاراتدکتر ویدا فلاح در یوتیوبدکتر ویدا فلاح در فیسبوک

اشتراک گذاری:
Telegram
WhatsApp
Email
Facebook
Print
به ما در شبکه های اجتماعی بپیوندید

نظرتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *